حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت سی و سوم :
بالا که رفتم اولین کسی که نگاهم بهش افتاد، فریماه بود. خیلی معنی دار نگاهم میکرد. سعی کردم رفتارم عادی باشد. به طرف مادرم میرفتم که سنگینی نگاه کسی را روی خودم حس کردم. نگاهم متوجهش شد. این بار شکوه بود که طور بدی بهم زل زده بود. حتماً فکر میکرد برای پسرش تور پهن کردم و نمیگذارم زندگیاش را کند مثل فکری که در مورد امین داشت. نگاهم را ازش دزدیدم. مادرم آرام گفت:
ـ کجا غی
اسرا
00عالیه ولی عجب ماجرایی دارند